<غرق شده در تاریکی ها >پارت دهم:)
گلاریس: کُلِ دیشب رو بیدار بود.. خوابه..
در همین لحظه ریگولوس از اتاق بیرون آمد.سرش را پایین انداخته بود و پله ها را طی میکرد. وقتی به پذیرایی رسید نگاهی به طرافش انداخت و صحنه ای را که میدید نمیتوانست باور کند. روبه گلاریس گفت: اینااا کیَن ؟ نگو که بچه های سیریوسَن...
گلاریس: اِمم... چرا .. بچه ها شَن...
ریگولوس که حالا لبخندی الکی روی لب داشت روبه برادرش با پوزخند گفت: چه عجب راه گُم کردی... این وَراا؟؟. یکی رفتی پنج تا برگشتی...
ریگولوس جمله آخر را با کنایه گفت. گلاریس با آرنجَش به بازوی ریگولوس زد و گفت: بس کن.. ریگولوس..
سیریوس از روی مبل بلند شد و به سمت ریگولوس آمد و او را در آغوش گرفت و گفت: آره من میدونم خعلیی خودخواهم.. نباید اونجوری میرفتم.. نباید تنهاتون میزاشتم.. ببخشید واسه همه چی..
ریگولوس خودش را از آغوش سیریوس بیرون آورد و به صورتِ سیریوس نگاه کرد و گفت: فک نکنم با عذرخواهی بتونی جبرانِش کنی..( آرام ضربه ای روی بازویِ سیریوس زد و ادامه داد). الانم خیلی خوش اومدی.. البته بهتر بگم ( به دخترا و زنِ سیریوس نگاه انداخت و گفت) خوش اومدید...
سیریوس که انگار خجالت زده شده بود به سمت مبل برگشت و نشست. ریگولوس به سمت آشپزخانه رفت و لیوانی آب برداشت و خورد.. به سمت پذیرایی برگشت و روی یکی از مبل ها نشست. چیزی نگفت. یک دفعه نگاهَش به دُختری با موهای مشکی افتاد. او ، ریگولوس را یادِ مادرَش می انداخت . رو به دختر گفت: اِسمت چیه تو قشنگِ عمو؟!
دختر با لکنت رو به ریگولوس گفت: من..من.. الیانا هستم... عمو جان...
ریگولوس خندید و گفت: حالا چرا اینقدر ادبی حرف. میزنی.. راحت باش:)... پاشو دنبالَم بیا کارِت دارم...
الیانا از سرِ جایش بلند شد و دنبال ریگولوس رفت . ریگولوس و الیانا وارد یک اتاق بزرگ شدند. ریگولوس نزدیک الیانا اومد و دستش را گرفت و گفت: الیانا.... درست میگم؟!
الیانا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. ریگولوس همان طور که دست های الیانا را در دست های خود قرار داده بود گفت: چند سالِته؟
الیانا: من ۹ سالَمه..
ریگولوس یکی از دست هایش را از دستِ الیانا در آورد و موهای دختر را نوازش کرد و گفت: تو منو یاده مادرم میندازی.. یعنی مادربزرگِ تو...
ریگولوس به الیانا لبخندی زد و به سمتِ یک کمد رفت و یک گردنبندِ الماسی زیبا بیرون آورد و آن را روی گردنِ الیانا بست و گفت: اینو به عنوان یه یادگاری از من نگه دار.. باشه.؟!
الیانا لبخندی زد و گفت: خیلی قشنگه.. ممنونم..
( اون گردنبند ماله مادر ریگولوس و سیریوس بود)
الیانا و ریگولوس از اتاق بیرون رفتند. الیانا کنار سیریوس روی مبل نشست ولی ریگولوس به سمت خیاط عمارت رفت.
سیریوس هم به سمتِ حیاط رفت تا با ریگولوس حرف بزند...
لایک ?
در همین لحظه ریگولوس از اتاق بیرون آمد.سرش را پایین انداخته بود و پله ها را طی میکرد. وقتی به پذیرایی رسید نگاهی به طرافش انداخت و صحنه ای را که میدید نمیتوانست باور کند. روبه گلاریس گفت: اینااا کیَن ؟ نگو که بچه های سیریوسَن...
گلاریس: اِمم... چرا .. بچه ها شَن...
ریگولوس که حالا لبخندی الکی روی لب داشت روبه برادرش با پوزخند گفت: چه عجب راه گُم کردی... این وَراا؟؟. یکی رفتی پنج تا برگشتی...
ریگولوس جمله آخر را با کنایه گفت. گلاریس با آرنجَش به بازوی ریگولوس زد و گفت: بس کن.. ریگولوس..
سیریوس از روی مبل بلند شد و به سمت ریگولوس آمد و او را در آغوش گرفت و گفت: آره من میدونم خعلیی خودخواهم.. نباید اونجوری میرفتم.. نباید تنهاتون میزاشتم.. ببخشید واسه همه چی..
ریگولوس خودش را از آغوش سیریوس بیرون آورد و به صورتِ سیریوس نگاه کرد و گفت: فک نکنم با عذرخواهی بتونی جبرانِش کنی..( آرام ضربه ای روی بازویِ سیریوس زد و ادامه داد). الانم خیلی خوش اومدی.. البته بهتر بگم ( به دخترا و زنِ سیریوس نگاه انداخت و گفت) خوش اومدید...
سیریوس که انگار خجالت زده شده بود به سمت مبل برگشت و نشست. ریگولوس به سمت آشپزخانه رفت و لیوانی آب برداشت و خورد.. به سمت پذیرایی برگشت و روی یکی از مبل ها نشست. چیزی نگفت. یک دفعه نگاهَش به دُختری با موهای مشکی افتاد. او ، ریگولوس را یادِ مادرَش می انداخت . رو به دختر گفت: اِسمت چیه تو قشنگِ عمو؟!
دختر با لکنت رو به ریگولوس گفت: من..من.. الیانا هستم... عمو جان...
ریگولوس خندید و گفت: حالا چرا اینقدر ادبی حرف. میزنی.. راحت باش:)... پاشو دنبالَم بیا کارِت دارم...
الیانا از سرِ جایش بلند شد و دنبال ریگولوس رفت . ریگولوس و الیانا وارد یک اتاق بزرگ شدند. ریگولوس نزدیک الیانا اومد و دستش را گرفت و گفت: الیانا.... درست میگم؟!
الیانا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. ریگولوس همان طور که دست های الیانا را در دست های خود قرار داده بود گفت: چند سالِته؟
الیانا: من ۹ سالَمه..
ریگولوس یکی از دست هایش را از دستِ الیانا در آورد و موهای دختر را نوازش کرد و گفت: تو منو یاده مادرم میندازی.. یعنی مادربزرگِ تو...
ریگولوس به الیانا لبخندی زد و به سمتِ یک کمد رفت و یک گردنبندِ الماسی زیبا بیرون آورد و آن را روی گردنِ الیانا بست و گفت: اینو به عنوان یه یادگاری از من نگه دار.. باشه.؟!
الیانا لبخندی زد و گفت: خیلی قشنگه.. ممنونم..
( اون گردنبند ماله مادر ریگولوس و سیریوس بود)
الیانا و ریگولوس از اتاق بیرون رفتند. الیانا کنار سیریوس روی مبل نشست ولی ریگولوس به سمت خیاط عمارت رفت.
سیریوس هم به سمتِ حیاط رفت تا با ریگولوس حرف بزند...
لایک ?
۲.۹k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.